درباره قرون وسطی و دوره رنسانس توضیح دهید.( اینکه در چه دورانی بوده؟ اهمیت این دوران چیه؟ در این دوران چه اتفاقهاى مهمى افتاد؟ اصلا چرا به این نام معروف اند و ... .)
پاسخ :
اسلام برده داری به شکل جاهلی را معنی کرده و نگه داری بردگان با اهداف خاصی مثل اسلام
1:
آیا زن می تواند محل زندگی همسرش (که ممکن است محل زندگی آنها هم نباشد) به عنوان وطن دوم
گمبل معتقد هست، مورخان اروپایی تلاش کردهاند تا تمدن سههزارسالهغربی را با ریشه دوگانهاش در تمدنهای یونان و روم باستان از یکسو ومذاهب یهودیت و مسیحیت را از سوی دیگر نمایان کرده، بهگونهای افراطینشان دهند که این فرایند تاریخ هست که بخش عظیمی از میراث سنّت تفکراجتماعی و سیاسی غرب را به دیگر نقاط منتقل کرده هست.
انسانهایی که قبل از حضرت آدم بوده اند، آیا پیامبرانی نداشته اند؟ اگر نه در قیامت طبق
بهزعم وی «یکیاز ویژگیهای مشترک اینگونه تفاسیر، تفسیر تاریخی غرب به سه بخشباستان، میانه و جدید هست.
آیا حیوانات هم بهشت و جهنم دارند؟ یا فقط مخصوص همین دنیا هستند؟
تاریخ باستان، مبداء کلاسیک تاریخ اروپا تاسقوط امپراطوری روم غربی در قرن پنجم میلادی هست؛ تاریخ میانی،عصری هست که اعصار تاریک پس از سقوط روم،وقتیکه بربرها هجومآورده و ساکن مستعمرات پیشین روم شدند را در برمیگیرد، به این ترتیبتاریخ دوره میانی شامل تاریخ دولتهای فئودالی اروپا تا پایان قرن 15 و 16میلادی میشود.
در قرآن آمده است؛ ای انبوه انس و جن، آیا پیامبرانی از جنس خودتان به سوی شما نیامدند؟
سپس با انقلاب علمی قرن هفدهم و روشنگری قرن هجدهمادامه مییابد، تا اینکه بالاخره با انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 و انقلابصنعتی (که در دهه 1780 شروع شد) به اوج خود میرسد.
حقیقت عالم میثاق چیست؟
این حوادث زمینهرا برای اونچه قرن اروپایی (1914ـ1815) و قرن آزادی و پیشرفتمینامند، مهیا کرده که طی اون تفکرات، فنون و حکومتهای سیاسی غربی درسراسر جهان گسترش یافتند».
حقیقت عالم رحم چیست؟
از دید گمبل تاریخنویسان اروپایی کمک زیادی به این اندیشه کردهاند که«راه بیهمتای توسعه» تنها در جهان غرب رخ داده و برتری تکنولوژیکی ومادی دولتهای غربی در عصر حاضر، نشانگر یک نوع «برتری فرهنگی واخلاقی» تمدن غربی نسبت به سایر تمدنهاست.
می خواستم در مورد وجود کلمه ذوالقرنین در قرآن و چرایی آن و نسبت آن به چه کسی داده شده
این ویژگی تاریخی که آشکارا تحریفی غیرمعقول هست، به شرقیان و همهتمدنهای غیر غربی مینمایاند که تاریخ تجربهناپذیر هست و اونچه در غربروی داده هست، امکان تکرارش در سایر کشورها صفر بوده و نتیجه اینحوادث نیز نه تنها برتری در علوم و فنون بلکه در همه زمینههای ارزشی واخلاقی هست.
پس غرب اون هویتی هست که مستقل شکل گرفته و قوام یافته وهمه راههای مناسب تجربی را پیشه کرده و سرانجام هویتی برتر از دیگرتمدنها یافته هست.
چنین دیدگاهی را که معمولاً نظریهپردازان غربی به هستناد سلسلهای ازوقایع و حوادث منحصر به فرد در سرزمین اروپا مطرح مینمايند، با نگرشییک بُعدی، همه پیشرفتهای مادی، تکنولوژیکی و علمی موجود در غرب رامحصول تمدنهای باستانی خود، قلمداد کرده، همه وقایع تاریخی متأثر ازتمدن سایر ملل و اقوام غیر غربی و از جمله شرق را در تکوین تمدن غربینادیده میگیرند و بر این باورند که تمدنهای باستانی در اون سرزمین، همراه بادین مسیحیت، وجود چنین تمدنی را میسر کرده هست.
عدهای از صاحبنظران غرب را از وقتی بهعنوان یک تمدن ویژهمیشناسند که تحولات پايه ی در نحوه تفکر و شیوه زندگی اروپاییان رخداده هست و اون نیز مرهون تحولات عصر رنسانس میباشد.
در واقع غرب«اون نحوه نگاهی به هستی و عالم و آدم و مناسبات اونها با هم هست که ازرنسانس به بعد در اون ظرف جغرافیایی تکوین یافته و بالیده و نوعی شیوهزندگی را به بار آورده هست که به زور سیطره تکنولوژیکی که از اون وقت بهبعد در غرب جغرافیایی فراهم آمده هست، در حال جهانی شدن هست و همهجهان را یک شکل میکند».
از این منظر نوعی از تفکر و دیدگاه نسبت به امورفلسفی، دینی و اجتماعی از دوره رنسانس به بعد با پیشرفتهای تکنولوژیکی،پایه و پايه مفهوم غرب را تشکیل میدهد.
امّا در اینجا این سؤال پايه یمطرح میشود که منظور از عصر رنسانس چیست؟ و چه علل و عواملی درتغییرات ایدئولوژیکی و فرهنگی غربیان مؤثر بودهاند؟ اگر نام این حرکت راخودباختگی غربی، در برابر دیگر فرهنگها و از جمله فرهنگ شرقی نامنهیم،ماهیت غرب غیر از اون چیزی میشود که در حال حاضر و بیشترِصاحبنظران در دورانهای اولیه رشد غرب بیان میکردند.
به بیان دیگر، ازبُعد تاریخی، تمدن غربی نمیتواند از تمدن شرقی یا هر تمدن غیرغربی دیگرجدا در نظر گرفته شود.
مارتین برنال دراینباره چنین مینویسد؛«تفاوت شرق و غرب بر بنیاد دیدگاهی نئوکلاسیک و نژادپرستانه هستواراست که در قرن هجدهم نضج گرفت، زیرا اروپاییهای قرن هجدهمنمیتوانستند اعتراف نمايند که فرهنگ پیشرفته اروپا در اصل ریشهای آسیایییا آفریقایی داشته هست».
بیعلاقگی به اتصال همه جانبه فرهنگی با ملل شرقی و از جمله تمدناسلامی یا آسیایی، حاصل همان خودبزرگبینی و برتری فرهنگی و اخلاقیاست که فرد غربی در برابر غیرغربیان داشته و عامل اصلی اون را میبایست درجدایی از تمدن مسیحی و دینباوری اونان دانست نه بر عکس.
به بیان دیگر،تمدن غربی بر پایه دین مسیحیت قوام نیافته، بلکه بر خلاصی و جدایی از ایندین، بنیان نهاده شده هست.
دوری از امور معنوی و ورود ارزشهای مادی درفرهنگ اروپاییان، نتیجهاش اغراق در خودباوری و حقیر شمردن دیگرتمدنها بوده هست.
اعتراف به وجود تمدنی بزرگ یعنی تمدن شرقی در برابرغرب را نظریهپردازان و تاریخنگاران غربی، بیان کردهاند و حتی تکوینتمدن غربی را مرهون تمدن و فرهنگ شرق دانستهاند، این دیدگاه را بهوضوحافرادی نظیر یوهان گوتفرید هردر، فردریک نیچه، هگل و دیگران مطرحکردهاند.
با وجود اونکه این صاحبنظران حرکت تاریخی فرهنگها را ازشرق به غرب و مشخصاً از آسیا به اروپا میدانند، امّا به گونهای دیگر و بهشیوهای پیچیده، تمدن شرقی را تحقیر مینمايند و معتقدند که نقش فرهنگآسیا و تمدن شرق در تاریخ پایان پذیرفته هست.
به نظر هردر هر فرهنگینقشی در تاریخ بازی میکند و تاریخ در جهت خاصی حرکت میکند، از شرقبه غرب، زیرا به نظر او معتقدات و فرهنگها زمینهای برای یکدیگر میباشند، بهنظرهگل مهد تمدن، آسیا بود.
هگل در کتاب خود، تحت عنوانسخنرانیهایی درمورد فلسفه تاریخ که در سال 1823 انتشار یافت مینویسد؛«خط که یکی از مهمترین اجزای یک فرهنگ هست، ابتدا در آسیا ابداعگردید».یا اینکه مینویسد؛«اگر چه زمین حالت کروی دارد،امّا حرکت تاریخ دایرهوار نیست، شرقهمان آسیاست، در شرق آفتاب طلوع میکند و تاریخ نیز از اونجا آغازمیشود.
خورشید در غرب غروب میکند و تاریخ نیز در غرب به پایانمیرسد».
این نوع نگرش به تاریخ تمدنهای شرق و غرب، نوعی دیگر از تحریفتاریخ و پوششی بر همه دغدغههای روشنفکرانه و رهایی از بیهویتی غربیاست، چرا که حرکت بدون سکون و گذار از مقاطع مختلف بیمعنا میباشد ولذا بعید نیست که «آسیا را دوران جوانی اروپا» میخوانند، از این منظر آسیا بهمثابه انسانی پیر و فرتوت هست که هیچ رمقی برایش باقی نمانده، هیچ شادابیخاصی ندارد و در عرصه حیات از تکاپو افتاده و اونچه برایش باقی هستدوران پرخاطره جوانی یا بهزعم صاحبنظران اروپایی بهتر این هست که فرمودهشود، جوانی پر از نشاط و انرژی اروپایی و غربی هست، چندان که همه اقوام بهزعم هردر روزی در آسیا میزیستند و مآلاً اقوام اروپایی امروزی نیز درگذشتههای دور در آسیا بودهاند و هیچ مباهاتی از این جهت برای هیچکشوری باقی نمیماند؛ شاید بتوان فرمود هردر نیز مانند هگل امّا به گونهایدیگر به این کلام پایبند هست که انسان در شرق متولد شده، امّا در غرب به«خودآگاهی» رسیده هست.
از این جهت انسان غربی انسان دیگری هست کهتعالی و فرهنگش بر پایه فرهنگ و تمدن یونانی بنا شده هست.
از دیدگاه این نظریهپردازان تاریخنگار غربی، در جایی که تمدنهایکهنسال شرقی نظیر مصر، ایران، هند و چین به بنبست میرسند، تاریخ غربمتولد میشود و حتی ورود تمدن اسلامی در جرگه تمدنهای کهنسالفوقالذکر، هیچ تغییری در این وضعیت بهوجود نمیآورَد.
در واقع هنگامیکه شرق از حرکت میایستد، «ازاین جا بود که صحنه تاریخ به غرب منتقلشد.
در اروپا، عقل بشری و آزادی، رهبری فرهنگها را بهدست گرفت و بااصلاحات مذهبی و روی کار آمدن پروتستانها، پیشرفتهای علمی و عصرمنورالفکری تاریخ به پایان خود رسید.
با انقلاب فرانسه عقل بشری و آزادیبه پیروزی میرسیدند و از اونجا بود که بشر سرنوشت خود را بهدست گرفت وقوانینی را که خود میخواست وضع نمود.
از دیدگاه هگل تاریخ دارای یکهدف هست و اون اروپاست.
البته این اروپا دارای حقوق بشر، عقلگرایی وآزادیهای دینی و سیاسی هست».
برخلاف اونچه صاحبنظران غربی مطرح مینمايند، به لحاظ تاریخی،تکوین تمدن غربی مرهون انفکاک فرهنگی یا شیوه زندگی نوینی هست کهجدای از فرهنگ سنّتی دینی شکل گرفته هست.
دلایلی که هگل برای رهبریفرهنگها و هدفمندی تاریخ به نفع تمدن غربی مطرح میکند، از کفایت لازمبرخوردار نیست، چرا که اولاً، نفوذ یا تسلط تمدن اروپایی بر دیگر کشورها ازبُعد فرهنگی نیست و ثانیاً، فرهنگ اروپایی هرگز به اون انسجام ارزشی یاکمال فرهنگی یا عجالتاً برتری از تمدن شرقی دست نیافته هست، تا بتواند منشأچنین اثری گردد، بلکه واقعیت اون هست که روگردانی از فرهنگ سنّتیعاریهای و در واقع نوعی سنّتشکنی یا شیوه امحای فرهنگهای سنّتی بهاضافه مازاد درآمدهای اقتصادی حاصل از کشف و سلطه بر دیگر کشورها،در درجه نخست پیشرفتهای تکنولوژیکی را برای این سرزمین بهارمغانآورده و در مراتب بعدی صدور این صنایع و تکنولوژی یا اصطلاحاً مدرنیزهکردن دیگر کشورها، گونهای از مناسبات اقتصادی ـ اجتماعی را به وجودآورد که گاه از اون، به عنوان «غربگرایی» یا «غربی کردن» جامعه یاد میشود.چنین پدیدهای که ریشههای تاریخی اون، به وقایع و حوادث قرون هجدهم بهبعد میرسد، هیچ داعیهای درباره کمال و تعالی انسان و فرهنگ غربینمیتواند داشته باشد و بههیچ وجه نمایانگر قدرت و پیشرفتگی فرهنگ وتمدن اروپایی و اِمریکایی نسبت به سایر تمدنها نمیتواند باشد.
از نظر تاریخی، پیشرفتهای صنعتی و تکنولوژیکی در غرب بهدستمیآید.
اعتراف شرق به این واقعیت دو جنبه خاص در نگرش به ماهیت غربفراهم آورده هست؛ اولاً، علم و هنر و حتی عملکردهای فنّی در شرق نادیدهگرفته میشود و ثانیاً، فرایندهای تاریخ را در جهان صاحبنظران غربی وبهخصوص اسلامی مکتب تکامل، در قالب اعصاری نظیر دورانهای مبتنی برپیشرفتهای تکنولوژیکی و صنعتی، دوره جمعآوری و شکار حیوانات،دوره کشاورزی و دوره صنعتی معرفی مینمايند که هر دوره از دوره قبلیپیشرفتهتر و انسانیتر هست و مآلاً هر قوم و ملتی که به عصری جلوتر تعلقدارد، ناخودآگاه، پیشرفتهتر و برتر خوانده میشود.
نگرش تاریخی به جهانهستی از این منظر، نتیجهاش بنبست شرق هست، چرا که خورشید از شرقطلوع میکند و از این سرزمین عبور کرده، به غرب میرسد تا تمدن غربیشکل گرفته و تمدن در جهان در عالیترین تعالیاش، در غرب به غروب خودبرسد.
امّا همچنانکه مارتین برنال معتقد هست، هویت جامعه غربی حتی درامور مادی و علمیاش، وامدار تمدن شرقی هست، زیرا شکلگیری تمدنغربی را باید در برخوردهای اروپاییان با دیگر سرزمینها مورد مطالعه ومداقه برنامه داد تا دورههای مختلف اون، بازشناخته شود.
بهزعم وی در اولیندوره، اروپاییان با فرهنگ سرزمینهای اسلامی و مناطق شرقی آشنا شدند وبرخوردهای اولیه برای فهم، اقتباس و نسخهبرداری و اصولاً شناخت اینحوزه تمدنی انجام پذیرفت، برخوردهای اولیه کاملاً مثبت بود؛ یعنیاروپاییان شروع کردند به ترجمه و یادگیری و بهرهگیری از فرهنگ شرق، امّااندکی پس از این دوره، با پدیدهای روبهرو میشویم که یک خط فاصل و مرزدر تاریخ اقتصاد و نیز فرهنگ جهانی ایجاد میکند و اون را از قرن پانزده بهبعد میتوان نشان داد.
پیدایش کلنیالیسم، سپس پیدایش سرمایهداری وامپریالیسم سرمایهداری.
در واقع از این دوره به بعد هست که دیگر فرهنگهااز جمله تمدن و فرهنگ شرق در مقابل فرهنگ غرب مورد اهانت و تحقیربرنامه میگیرد و یک تحریف تاریخی در همه ابعاد زندگی اجتماعی انسان درجهان رخ میدهد.
ریشه این نوع نگرش را باید در عصر رنسانس و حاصلسرکشی انسان غربی در برابر سنّتها و اعتقادات دینی دید.
«رنسانس تحوّلیپايه ی در زندگی مغرب زمینیان پدید آورد.
این تحولات انکار اصولمعنوی و دینی را بههمراه داشت، در این مقام بشر خود را یک موجود طغیاننماينده در برابر خداوند و عالَم معنی تلقی کرد.
نهضتی که در دوره رنسانسنهضت اومانیسم یا انسانمداری تعبیر شده، همان چیزی بود که در صورتآدابدانی بشریت تجلّی کرده بود.
اصل و مبداء جدایی تمدن غرب ازتمدنهای شرقی و دینی همین نهضت بود.
این تصوّر اخیر غربیان از انسان،پایه تضاد پايه ی و ریشهدار بین تمدن غرب و تمدنهای دیگر جهان بهویژهتمدن شرق هست».
معالوصف، اونچه به وضوح از مطالعه تاریخ غربی بهدست میآید، ایناست که بزرگترین اسطورههای فرهنگی و دینی غرب متعلق به ادیان الهیشرقی هست، حتی مذاهب و دین مسیحیت را نمیتوان جدای از معارف دینیدر شرق دانست و اتفاقاً اتصال معارف الهی و دینی، حتی در دوره سلطه کلیسابر جوامع غربی، از طریق همین دین بین ادیان الهی شرقی و غربی برقراراست، هر چند هر دین شرقی در برابر مسیحیت، اعلان برتری نماید یا برعکسمدیریت کلیسا و میسیونرهای مسیحی به دنبال فتح سرزمینهای شرقی و سلطهکلیسا باشند.
بنابراین، دین ارزش معنوی و پایه روابط اجتماعی در جامعهاست، هر چند پیروان واقعیاش کم و نوع بینش دینی اونها ناقص باشد، امّارویگردانی از دین و معارف الهی، پایه و پايه اعتقاد دیگری هست، اعتقادیکه جداً موجبات اختلاف و برخوردهای ایدئولوژیکی را بین دو سرزمینفراهم میآورَد.
این همان امری هست که زمینه لازم را برای بهوجود آمدنساوقت اجتماعی جدید و کنترل همه ابعاد زندگی اجتماعی مهیا میکند.
پسغرب را در اینجا میتوان تا اندازهای تافته جدا بافتهای انگاشت کهمجموعهای از شرایط ذهنی و عینی پس از قرن هفدهم، اونرا پدید آورد.
«این مجموع شرایط هم در برگیرنده به اصطلاح عناصر زیربنایی بود و همعناصر روبنایی.
در سطح زیربنا تغییرات زیر به وقوع پیوست:
أ .
مرکزیت یافتن شهر یا بازار غیر مشخصی، همراه با اَشکال ارتباط وهمبستگی ویژه حیات شهری.
ب .
بهوجود آمدن ساوقت اجتماعی جدید برای کنترل و بسیج نیروهایانسانی و مادی برای عمل در یک جامعهای که بخشها و نهادها در اون،تفکیک شده، ولی به هم مرتبطاند.
ج .
تقویت و تحکیم سیستم اقتصادی، سیاسی و حقوقی جدید مبتنی برنظم قانون مدار منطقی (موازی اونچه علم جدید ترسیم کرده) با فاصله گرفتناز نظم شخصی و خانخانی فئودالی.
در سطح روبنای فکری و فرهنگی الگوهایی نظیر عقلگرایی،تجربهگرایی، عقیده به قانون، اصالت عمل، کوشش و دیانتِ اینجهانی،شکگرایی و اقتدار و سنّت، فردگرایی و عامگرایی (جامعهگرایی) مسلطشدند».
بنابراین غرب از بُعد تاریخی و از دیدگاه صاحبنظران غربی و شرقیبا هر گونه تمایل و نگرش نسبت به جامعه غرب، به مجموعهای از کشورهایاروپایی ـ بهخصوص اروپای غربی ـ اطلاق میشود که دارای مؤلفههایمشخصی میباشد (بدون تأیید یا تکذیب).
این مؤلفهها که ما را در تعریفبهتر مفهوم غرب یاری میرساند، عبارتاند از:
1 .
غرب دارای تمدن سههزار ساله هست.
2 .
تمدن غرب ریشه در تمدنهای یونان و روم دارد.
3.
تمدن غرب ریشه در مذاهب مسیحیت و یهودیت دارد.
4.
غرب دارای دوره مشخص تاریخی باستان، میانه و جدید هست.
5.
غرب دارای تجربیات ناب و مستقل تاریخی هست.
6.
تجربیات و حوادث ناب تاریخی، راه بیهمتای توسعه را برای غرب بهارمغان آورده هست.
7.
انقلابات صنعتی و اجتماعی، غرب را از نظر مادی و معنوی خودساختهکرده هست.
8.
خودسازندگی و دستاوردهای تکنولوژیکی، ذاتی زندگی غربی هست.
9.
بهبرکت انقلابات، آزادی و پیشرفت برای جامعه غربی فراهم شدهاست.
10.
قوام هویت غربی بر پایه آزادی انسان از همه تعلقات مادی وغیرمادی.
11.
برتری ارزشی و اخلاقی تمدن غربی نسبت به سایر تمدنها.
12.
تمدن غرب ریشه در عصر رنسانس دارد.
13.
تمدن غرب تا قبل از رنسانس وامدار تمدن شرق هست.
14.
غرب نه تنها در مذهب بلکه در همه نمودهای عینی و ذاتفرهنگیاش منبعث از شرق هست.
15.
هستیلای دیدگاه نژادپرستانه بر تفکر اروپاییان از قرن هجدهم به بعدپایه تمدن غربی هست.
16.
خودبزرگبینی و خودباوری تمدن غرب در برخورد با ملل شرق ازقرن هجدهم به بعد بهوجود آمد.
17.
جدای از دین، نه اتصال، مادیگری و دنیاپرستی وجه غالب تمدنغربی هست.
18.
آسیا و شرق مهد تمدن غربی هست.
19.
تمدن از شرق طلوع و در غرب غروب میکند.
20.
انسان در شرق متولد و در غرب به خودآگاهی میرسد.
21.
عناصری نظیر؛ عقل بشری و آزادی موجبات رهبری فرهنگی غربیرا فراهم آورده هست.
22.
عدم انسجام و تعالی فرهنگی در تمدن غربی از اعصار گذشته قابلملاحظه هست.
23.
غرب به هستناد دوره سنّتشکنی، هستعمار دیگر ملل و مازاداقتصادی، ماهیتی مستقل دارد.
24.
غرب اون هویتی نیست که به هستناد دورههای تاریخی، میانه و جدیدیا پیشرفتهای تکنولوژیکی معرفی میشود، بلکه این تقسیمبندیتحریف تاریخی در تمدن غربی هست.
25.
وجه افتراق دو تمدن غربی و شرقی اومانیسم یا انسان مداری غربیاست.
26.
هویت غربی از نظر جامعهشناختی مبتنی بر مرکزیت یافتن شهر وارتباطات شهری، بهوجود آمدن ساوقت اجتماعی نوین، تقویت وتحکیم نظام اقتصادی سیاسی و حقوقی و صورت خاصی ازویژگیهای فرهنگی و اعتقادات غیر دینی هست که از قرن هفدهم بهبعد شکل میگیرد.
منبع: «غرب در جغرافیای اندیشه، دکتر مجید کاشانی، مؤسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، کانون اندیشه جوان» .
عدهای دوران پایان غرب یونانی ـ رومی را سال 395 مبنا برنامه میدهند.
در این سال اتفاق بزرگی که رخ میدهد این هست که امپراتوری روم تجزیه میشود و معتقدند این تجزیه، پایان غرب یونانی ـ رومی و آغاز قرون وسطی هست.
پس بدین ترتیب آغاز قرون وسطی سال 395 میلادی هست.
پایان اون را نیز 1370 میلادی میدانند که سال مرگ پتراک شاعر معروف رنسانس هست که با شعر او روح جدیدی در تاریخ بشر ظهور میکند.
ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن خود میگوید پتراک و بوکاچیو، نخستین انسانهای مدرن هستند.
پتراک شاعر ایتالیایی در 1374 و بوکاچیو نویسنده ایتالیایی در 1376 درگذشتند.
قرن چهارم تا چهاردهم، قرون وسطی نامیده میشود.
عدهای نیز قرن 15 را سال پایان قرون وسطی مینامند.
این عده سال ورود سلطان محمد فاتح را به قسطنطنیه مبنا برنامه میدهند.
در سال 1394 میلادی آمریکا توسط کریستف کلمب کشف شد؛ البته خودش نمیدانست که آمریکا را کشف کرده هست و فکر میکرد وارد سرزمین هند شده هست.
هزاره قرون وسطی دوره دوم تاریخ حیات غرب هست.
عدهای غرب قرون وسطی را معادل ظلمت، هستبداد و تباهی میدانند.
همیشه فکر مینمايند غرب قرون وسطی دوران جاهلیت وحشتناکی بوده که افراد را به بند میکشیدند یا میسوزانند و هیچ نقطه شکوفایی اندیشه بشری وجود نداشته و اصلاً مدنیت نبوده و یک مدنیت مضمحلی بوده که فقط در قالب خشونت کلیسایی ظاهر میشده و این مظالم و سیاهیها را به پای دین مینویسند.
به نظر من قرون وسطی به لحاظ مظالم، تاریکیها و جنایتها چیزی بدتر از دوران باستان نبود.
نمیگوییم قرون وسطی دوران خوبی بود ولی مثل همه دورهها بود.
قرون وسطی هم مراسم فرهنگی و هم ادیبان و عارفان بزرگ داشت و مثلاً فیلسوفانی چون سنت آگوستین را داریم.
بنابراین این دوران سراسر از تاریکی و مظلمه نبود.
البته خشونتهایی هم رخ میداده که این خشونتها در دوران باستان هم بوده هست.
تاریخنگاری فراماسونری سعی میکند قرون وسطی را مظلمه صرف بداند و یونان را مهد تمدن.
این غرضورزی فراماسونرها و یهودیان علیه قرون وسطی هست.
قرون وسطی هم عناصر مثبت و هم عناصر منفی داشت.
نکته دیگر این هست که این پندار که قرون وسطی دینی هست خطاست.
قرون وسطی به هیچ رو تمدن دینی نبود و در واقع اندیشه مسخ شده یونانی و یهودیمآب و سیطره کلیسای کاتولیک بود.
در قرون وسطی سه محور قدرت را شاهد هستیم: کلیسا، پادشاه و اشرات فئودال.
این سه قدرت با هم ستیز داشتند و درواقع ستیز این سه گروه یکی از شرایط زمینهساز فروپاشی قرون وسطی هست.
مثلاً پادشاه فرانسه اونقدر قدرت پیدا میکند که پاپ را از روم برمیدارد و به شهر خودش میبرد یعنی پاپ دست نشانده پادشاه میشود.
از سال 1304 میلادی شاهد دو پاپ هستیم، یکی در آوینیون و دیگری در روم.
این دو یکدیگر را لعن مینمايند و یکدیگر را کافر مینامند.
تاریخ قرون وسطی سراسر کشمکش میان سه محور قدرت هست.
در پایان قرون وسطی شاهزادهها علیه کلیسای کاتولیک قیام مینمايند و موفق میشوند کلیسای کاتولیک را نابود نمايند.
همانطور که فرموده شد قرون وسطی به هیچ وجه دینی نبوده و در واقع سیطره مسیحیت منسوخ یونانیزده هست.
در این دوره کلیسای کاتولیک محصول تعالیم حضرت عیسی نبوده هست چرا که انجیلی که وجود دارد صحابه حضرت عیسی نوشتهاند و انجیلهای متعددی وجود داشته و اونقدر با هم اختلاف داشتهاند که چهار انجیل وجود دارد و این چهار انجیل با هم حتی در وقت و مکان تولد حضرت عیسی اختلاف دارند.
در این دوره از فرامین حضرت عیسی خبری نیست.
بعضی از صحابه ایشان حتی حضرت مسیح را ندیدهاند.
پولس یهودی و دشمن حضرت عیسی بود و قصد کشتن او را داشت ولی سپس اینکه مسیحیان عضرت عیسی را به صلیب کشیدند (که ما چنین اعتقادی نداریم) پولس مکاشفهای میکند و سپس این مکاشفه میگوید به حضرت عیسی ایمان آوردم و میآید مسیحیت را ترویج میکند.
او یکی از عناصر سازنده اندیشه مسیحی هست.
ما از قرن اول تا قرن 5 میلادی مجموعهای داریم که پدران کلیسا و کسانی هستند که اندیشه مسیحیت کاتولیک را میسازند.
در یک کلام میتوان فرمود که روح قرون وسطی عبارت هست از مسیحیت تحریف شده و میراث یونانی ـ رومی.
قرون وسطی هیچ انقطاعی از جهان باستان ندارد و تداوم همان ساختار هست.
زیرساختهای غرب مدرن در قرون وسطی شکل میگیرد.
در مجموعهی آباء کلیسا چند نفر معروف هستند.
پولس که یهودی و ضد مسیحی بود و به ویژه روح یونانی را وارد مسیحیت کرد و اولین انجیل را به زبان یونانی نوشت.
شریعتی میگوید تصویری که اینها از حضرت عیسی میکشند با موی بلند هست در صورتی که حضرت عیسی خاورمیانهای و با موهای مشکی بوده هست.
پس میبینیم همه چیز تحریف شده هست.
.
نکته دیگر درباره قرون وسطی این هست که دوران رکود مطلق نبوده هست تا هیچ تحولی در اون صورت نگرفته باشد.
تاریخ قرون وسطی به سه دوره متمایز تقسیم میشود:
اولین دوره از حدود قرن 4 میلادی شروع میشود که دوره آبا کلیسا هست و میتوان فرمود این دوران از قرن چهار تا نهم میلادی هست.
ویژگی این دوران این هست که اندیشه کلیسایی در حال شکلگیری هست و عنصر یهودی و یونانی به کثرت با هم در ستیزند و البته عناصر غیریهودی و یونانی هم در این دوره وارد اندیشه مسیحی میشوند.
این دوران، دورانی هست که نظامات اجتماعی قرون وسطی چندان شکل نگرفته هست و در واقع قرون وسطی شکل تمدنی و منسجم خود را پیدا نکرده هست.
این دوران، دوران فروپاشی نظام بردهداری و آغاز شکلگیری فئودالیسم هست.
دوران دوم از 800 میلادی تا 1342 میلادی هست.
سال 800 میلادی، اولین نظام سلطنتی منسجم گسترده در غرب قرون وسطی شکل میگیرد.
در سال 800 میلادی فردی به نام شارلمانی، تاج امپراتوری بر سر میگذارد و در واقع مملکت پهناوری را که شامل آلمان، بلژیک، لوکزامبورگ و هلند امروزی میشود را تحت سلطنت خود شکل میدهد.
1342 میلادی، سال مرگ سنت آبلار، یکی از دانشمندان بزرگ قرون وسطی هست.
این دوران، دوران شکوفایی اندیشه فئودالی هست، دوران اوجگیری ساختارهای اجتماعی فئودالیسم که در واقع قرون وسطی کاملاً صورت نهادینه و منسجم پیدا میکند و شوالیهگری گسترش و رواج مییابد.
دورانی هست که تمامی اونچه را که به عنوان فئودالیسم اروپایی و قرون وسطی میشناسیم، تمامی مؤلفهها و عناصر خود را به عمومیت درمیآورد.
در واقع در این دوره، قرون وسطی به طور کلی مستقر میشود و اندیشه خاصی شکل میگیرد که اون اندیشه، مظهر فلسفه قرون وسطی میشود.
اندیشه اسکولاستیک در این دوره شکل میگیرد.
اسکولاستیک از اسکولار به معنای مدرسه گرفته شده که به اندیشه مدرسهگرایانه معروف هست و در واقع صورت فلسفی تفکر قرون وسطی هست.
یکی از چهرههای برجسته اندیشه مدرسه، سنت آبلار هست که سال 1242 میلادی درگذشته هست.
دوران سوم (1374 ـ 1342)، دوران آغاز انحطاط قرون وسطی هست که فئودالیسم به انحطاط میافتد و نظام اقتصادی پولی رواج پیدا میکند.
منبع: تاریخ غرب ماقبل مدرن؛شهریار زرشناس ، کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز.چهارشنبه 7/2/1384 )
دوره های مختلف تفکر غرب
تاریخ تفکر غرب به سه دوره تقسیم می شود: دوره اول، از قرن ششم قبل از میلاد تا قرن پنجم سپس میلاد می باشد.
دوره دوم، از قرن پنجم تا حدود قرن پانزدهم که این مدت را قرون وسطی می نامند، شروع دوره سوم از رنسانس به بعد هست که تقریباً از قرن چهاردهم تا عصر حاضر ادامه دارد.
دوره اول، دوره ای هست که در اون تمدن یونان و روم با تفاوت های خاص خود ظهور کرده اند و دوره رنسانس از قرن پانزدهم به بعد بازگشت به همان تمدن یونان و روم می باشد.
قرون وسطی دوره هزار ساله ای که در اون مسیحیت گسترش می یابد و در سرتاسر اروپا حاکمیت دارد.
بحث اصلی ما دوره رنسانس به بعد و اون تحولاتی هست که غرب را به شکل امروزی درآورده هست.
در این دوره غربی ها با بازگشت به دوره اول و دوره تمدن یونان و روم اونچه که در دوره قرون وسطی گذشته را بی ارزش قلمداد می نمايند.
بنابراین باید دید سپس رنسانس چه مسائلی ایجاد شده و اون مسائل را با اونچه که در قرون وسطی در یونان و روم می گذشته مقایسه کرد.
مبانی تفکر فعلی غرب دنباله رو تفکر دوره اول هست.
این دو موضوع کاملاً از هم متمایز هست، یعنی ما باید از یک جهت یونان و از جهت دیگر به تمدن روم توجه کنیم.
یونانی ها همگی دارای تفکر نظری یا حکمت نظری و رومی ها تفکر عملی یا حکمت عملی بودند.
حکمت نظری، تفکر در چگونگی خلقت و عناصر تشکیل دهنده اون و جایگاه انسان در جهان می باشد و حکمت عملی در زمینه مسائل اجرائی مانند اداره کشور و اخلاق می باشد.
وجه بارز روم باستان این بود که از نظر کشورداری و اداره حکومت و وضع قوانین حقوقی پیشرفته بود، مثلاً جمهوریت ریشه در عهد باستان دارد ولی یونان عمدتاً به مسائل تفکر نظری می پرداخت.
اونچه که از لحاظ اندیشه و تفکر در یونان قرن ششم قبل از میلاد شروع شد را می توان به سه دوره تقسیم بندی نمود: دوره اول با هومر شاعر بزرگ یونان و صاحب کتاب ایلیاد و ادیسه آغاز می شود.
این کتاب حاوی مجموعه اشعاری هست که مبنای آموزش جوانان در یونان بوده هست.
این تفکر به رب النوع ها یعنی خدایان 12 گانه قائل بودند، یکی خدای رعد، یکی زیبایی و...
در این زمینه مجسمه هایی از دوران باستان کشف شده و در موزه ها نگهداری می شود.
دوره دوم متعلق به دانشمندانی چون آشیل می باشد که تفکر اسطوره ای را تبلیغ می نمايند.
اما محوراصلی کلام ما در دوره سوم هست که از قرن پنجم قبل از میلاد شروع می شود و دوره ای که فلاسفه و اندیشمندان یونان پا به عرصه می گذارند.
عمده ترین مسأله اونها در ابتدا ارائه تفسیری از جهان بوده هست، مثلاً طالس در این زمینه بحث نموده.
به دنبال این مباحث مکاتب فلسفی به وجود آمد.
مثلاً مکتب فیثاغورثیان که پیروان مکتب فیثاغورث هستند.
سوفسطائیان یعنی کسانی که در همه چیز شک می کردند و معتقد بودند حقیقت، خود انسان هست و امری به عنوان حقیقت ثابت برای انسان قائل نبودند.
اما اوج دوران شکوفایی تفکر با سقراط، افلاطون و ارسطو (هر کدام شاگرد و هستاد دیگری بودند) آغاز شد.
به طور کلی در تاریخ تفکر غرب و شرق افلاطون یک نوع تفکر نزدیک به عرفان و ارسطو یک نوع تفکری که بیشتر جنبه عقلانی دارد را مطرح کرده هست.
به عنوان نمونه افلاطون قائل هست هر چیزی در عالم یک رب النوع به عنوان حمل کلی در عالم خارج وجود دارد.
اما ارسطو این را نمی پذیرد و امور کلی را کلاً یک امر ذهنی می داند، مثلاً مفهوم انسان یک مفهوم کلی هست.
منبع: مبانی اندیشه غرب؛دکتر اصغر واعظی، روزنامه کیهان ، 25/4/1383 )
برگرفته از پرسمان
پرسمان در تاریخ 5 اسفند ماه سال 1389 در ساعت 12:52 ب.ظ به این سوال جواب داده هست.